طفلان مسلم

چاپ

تبار
عقيل، صحابي پيامبر گرامي(صلي الله عليه و آله) و برادر امام علي(عليه السلام) فرزندي به نام مسلم داشت که مورد اعتماد امام حسين(عليه السلام) بود و به عنوان سفير ايشان به کوفه اعزام شد. مسلم در سنين جواني با رقيّه ـ به قولي با امّ کلثوم دختر امام علي(عليه السلام) ازدواج کرد. حاصل اين ازدواج دو فرزند به نامهاي عبدالله و علي بودند. احتمال دارد مسلم بعدها با زنان ديگري نيز ازدواج کرده باشد. درباره شمار فرزندان مسلم، اختلاف نظريه وجود دارد. مورّخان و اصحاب علم رجال نام هاي ابراهيم، احمد، جعفر، مسلم، عون، عبدالرحمن، محمّد و دختري به نام حميده1 را در شمار فرزندان مسلم، ذکر کرده اند.
مورخان معتقدند که نسل مسلم، پايدار نماند و همه فرزندان وي در کربلا و کوفه به شهادت رسيدند.

محمد و ابراهيم
در منابع دست اول که درباره حوادث کربلا نگاشته شده، از دو کودک، به نامهاي محمّد و ابراهيم ياد شده که به طرز فجيعي به شهادت رسيدند، هرچند درباره چگونگي شهادت و اصل و نسب آنها اختلاف است، امّا در اصلِ حادثه شهادت اين دو طفل، نمي توان شک کرد؛ زيرا در منابع مختلف ذکر شده است.
خوارزمي، محمّد و ابراهيم را فرزندان جعفر طيّار مي داند. همچنين علاّمه مجلسي در بحارالأنوار، روايتي نقل مي کند که دلالت بر اين مطلب دارد.
اينکه دو کودک، فرزندان جعفرطيّار بودند، بسيار جاي ترديد و شک است؛ زيرا او در سال هشتم هجري قمري، در جنگ موته به شهادت رسيد و در سال 61هـ . ق. يعني 52 سال بعد از آن واقعه، جعفر طيّار نمي توانست دو فرزند خردسال داشته باشد. از اين گذشته، نام فرزندان جعفر معلوم است و ذکري از اين دو نشده است. همچنين برخي منابع، اين دو طفل را فرزندان عبدالله بن جعفر مي دانند.

داستان طفلان مسلم
مشهور و معروف ميان شيعيان عراق اين است که محمّد و ابراهيم، فرزندان مسلم بن عقيل هستند. همچنين شيخ صدوق در أمالي، روايتي نقل مي کند که نشان مي دهد آن دو، فرزندان مسلم هستند. نام مادرشان در تاريخ ذکر نشده است. محمّد در سال 52هـ.ق. و ابراهيم در سال 53هـ.ق. متولّد شدند.
محمّد و ابراهيم، همراه ساير افراد خانواده مسلم بن عقيل در کربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) ، زماني که لشکر عمربن سعد به خيام امام حسين(عليه السلام) هجوم آورد، محمّد و ابراهيم از ترس پا به فرار گذاشتند ولي راه را گم کرده و توسّط سربازان عبيدالله بن زياد دستگير شدند. آن دو را نزد عبيدالله آوردند.2 ـ عبيدالله به شخصي که بعضي منابع نام او را مشکور مي دانند ـ گفت: اين دو را در زندان بيانداز و از غذاي خوب و آب سرد و گوارا محرومشان کن و بر آنها سخت بگير. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و کوزه آبي برايشان مي آورد. سرانجام يکي به ديگري گفت: «خوب است حالا که هنگام شب است و شبها برايمان غذا مي آورند، روزها روزه بگيريم.»
بدينگونه تمام روزها روزه مي گرفتند. پس از يکسال که همه سختي ها را تحمّل کردند، يکي به ديگري گفت:
«اگر بيش از اين در اينجا بمانيم، مي ترسم هلاک شويم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفي کنيم، شايد بر ما آسان گيرد.»
خودشان را به زندانبان معرّفي کردند؛ وي پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاي آنها افتاد و طلب بخشش کرد. شب که فرا رسيد. آنان را تا کنار راه همراهي کرد و خطاب به آنها گفت: «برويد در امان خدا، روزها به استراحت بپردازيد و شبها حرکت کنيد که سربازان عبيدالله شما را دستگير نکنند.»(1)
مشکور پس از آزادي آن دو، به زندان برگشت. صبح که خبر فرار دو کودک منتشر شد. مأموران حکومتي، مشکور را نزد عبيدالله آوردند. عبيدالله پرسيد: «با پسران مسلم چه کردي؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد کردم»، عبيدالله دستور داد 500 تازيانه به او بزنند. مشکور در حال تازيانه خوردن به شهادت رسيد.
پسران مسلم، پس از مدّتي راه پيمودن، خسته شدند. آن دو زني را ديدند که مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وي معرفي کردند. او که از دوستداران اهل بيت(عليهم السلام)بود، آنها را به خانه برد و پذيرايي کرد.
دامادش حارث بن عمره طائي ـ که جزو ياران عبيدالله بود و در کربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گريخته اند. هرکس يکي از آنها را بيابد، عبيدالله هزار درهم جايزه مي دهد.
حارث، نيمه هاي شب، صدايي از اتاق کناري شنيد، از جاي خود برخاست و آن دو طفل را ديد و پرسيد: شما کيستيد؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفي کردند. حارث وقتي مطمئن شد که آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محکم بست، تا فرار نکنند، سپيده دم، خود، پسر و غلامش به سوي فرات رفتند تا آن دو کودک را بکشند. شمشيري به غلامش ـ فليح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا کن. کودکان، خود را به غلام معرفي کردند. او از کشتن آنها امتناع کرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد. حارث شمشير را به پسرش داد، ولي پسرش هم پس از اينکه آن دو را شناخت، از کشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد.
حارث به کودکان نزديک شد تا خود آنها را بکشد. آن دو التماس کردند تا از کشتن آنها صرف نظر کند. گفتند: ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش حکم کند، حارث قبول نکرد. گفتند: «پس اجازه بده چند رکعت نماز بخوانيم»، پذيرفت. کودکان چهار رکعت نماز خواندند و در پايان گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق حکم کن».
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهيم را از بدن جدا کرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اي گذاشت و نزد عبيدالله رفت و سرها را جلو وي انداخت. عبيدالله، سرها را که ديد، متأثر شد؛ به طوري که سه مرتبه، بلند شد و نشست و پرسيد: آنها را کجا يافتي، گفت: ميهمان يکي از پير زنان قبيله ما بودند.
ابن زياد گفت: حق ميهماني آنان را ادا نکردي؟ گفت: بله مراعات نکردم. گفت: وقتي خواستي آن دو را بکشي، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشک در چشمشان جاري گشت و به من گفتند: اي مرد، دست ما را بگير و به بازار ببر و ما را بفروش و از پولي که از فروش ما به دست مي آوري بهره ببر و ما را نکش.
ابن زياد پرسيد: تو چه گفتي؟ گفت: درخواست آنها را قبول نکردم و گفتم: چاره اي جز کشتن شما ندارم تا اينکه سر شما را براي عبيدالله ببرم و جايزه بگيرم. ابن زياد پرسيد: ديگر چه گفتند؟
حارث گفت: با التماس و زاري گفتند: خويشاوندي ما با رسول الله(صلي الله عليه و آله) را ملاحظه کن. ولي من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هيچ خويشاوندي نيست. ابن زياد پرسيد: سخن ديگري هم گفتند؟ حارث گفت: آري، گفتند: ما را زنده نزد عبيدالله ببر تا او هر چه خواهد حکم کند، من قبول نکردم. پس وقتي نااميد شدند از من درخواست کردند اجازه دهم چند رکعت نماز بخوانند، قبول کردم. آنان چهار رکعت نماز خوانده و گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق داوري کن.»
در اين لحظه عبيدالله گفت: «احکم الحاکمين حکم کرد، کيست که برخيزد واين فاسق رابه درک واصل کند؟»
شخصي شامي قبول کرد. عبيدالله دستور داد: اين فاسق را ببر در همان مکاني که اين کودکان را در آنجا کشته، گردن بزن و سرش را برايم بياور.

از نگاه عالمان
شيخ صدوق از علماي بزرگ شيعه، اين داستان را نقل کرده است. همچنين شيخ عباس قمي، پس از نقل داستان مي گويد: شهادت اين دو طفل با اين کيفيّت نزد من مستبعد است، ليکن چون شيخ صدوق که رييس محدثّين شيعه و مروّج اخبار و علوم اهل بيت است، آن را نقل فرموده و در سند آن جمله اي از علما و اجله اصحاب ما واقع هستند، ما نيز متابعت ايشان کرديم و اين قضيّه را آورديم.

مرقد و آرامگاه طفلان مسلم
به گفته بعضي از علما، مرقد فعلي طفلان مسلم، محلّ شهادت آنها است؛ زيرا حارث اجسادشان را در نهر فرات انداخت و امّا بعضي عقيده دارند پس از قتل حارث، شيعيان، اجساد مطهّر آن دو را از آب گرفتند و آنها را در همان محل دفن کردند. نکته اي تاريخي اين قول را تأکيد مي کند: هنگامي که حاج علي بن حسين هلال (متوفاي 1352هـ . ق.) قبر طفلان مسلم را بازسازي مي کرد، به دو سنگ قبر برخورد که نوشته بود محمد بن مسلم و ابراهيم بن مسلم.
تاريخ عمارت آستانه. عمارت اوّل در قرن چهارم هجري که توسط عضدالدوله ديلمي بنا گشت.
دومين عمارت: پس از فتح بغداد توسط شاه اسماعيل صفوي، آستانه، تجديد بنا گشت.
سومين عمارت: توسط آيت الله حاج ملاّ محمد صالح برغاني قزويني و به دست سردار حسن خان و حسين خان قزويني بين سالهاي (1242 ـ 1246هـ . ق.) ساخته شد و صحن بزرگ و در اطراف آن حجره هايي جهت سکونت زائران احداث شد.

پي نوشت ها:
1. وقتي خبر شهادت مسلم را به امام حسين(عليه السلام) دادند، آن حضرت حميده را روي زانوي خود قرار داده، نوازش کردند. حميده عرض کرد: چه شده؟ با من مانند يتيمان رفتار مي کني؟! به گمانم پدرم شهيد شده است. امام حسين(عليه السلام) گريسته، فرمود: من، پدرت و دخترانم خواهرانت هستند (موسوعة کلمات الامام الحسين(عليه السلام) ص350) در اين لحظه صداي گريه حميده بلند شد... عصر عاشورا، هنگام هجوم لشکريان عمر سعد به خيمه ها، اين دختر زير دست و پاي مهاجمان جان سپرد (پژوهشي پيرامون شهداي کربلا، ص154، با تلخيص).
2. بعضي منابع داستان اسارت آن دو توسّط ابن زياد را، اين گونه مي نويسند:
پس از شهادت حضرت مسلم بن عقيل، فرزندانش به توصيه خود وي در خانه شريح قاضي به سر مي بردند، ابن زياد که با خبر شد طفلان در کوفه هستند، تهديد کرد که هرکس آنها را نگهداري کند و تحويل ندهد، خونش هدر است. شريح بچه ها را خواست و گفت: ابن زياد قصد دستگيري شما را دارد، من تصميم گرفتم شما را به مدينه بفرستم. پسرش اسد را خطاب کرد و گفت: اين دو را به کارواني که عازم مدينه است برسان، هنگامي که اسد فرزندان مسلم را آورد، کاروان رفته بود. او شبهي از دور ديد و گفت: اين سياهي کاروان مدينه است، شتاب کنيد و خودتان را به آن برسانيد و خودش برگشت. آن دو راه را گم کرده و توسّط سربازان ابن زياد دستگير شدند و... (طبق اين نقل، اين دو طفل در کربلا حضور نداشتند.) (روضة الشهدا، ص331).

منبع: ره توشه عتبات عاليات؛ جمعي از نويسندگان

.