ولادت
در روز هفتم ماه صفر سال 128 هجري بود که هفتمين اختر ولايت و امامت، در محلّي به نام ابواء ـ يکي از منزل هاي ميان مکه و مدينه ـ به دنيا آمد.
يکي از ياران امام صادق(عليه السلام) به نام ابوبصير مي گويد: «در ابواء، در خدمت امام مشغول غذا خوردن بوديم که پيک حميده ـ مادر حضرت موسي بن جعفر(عليهما السلام) ـ از راه رسيد و بشارت ولادت نوزاد جديد را به خدمت امام داد. حضرت بلافاصله از جا برخاست، چيزي نگذشت که به سوي ما برگشت در حالي که آستين بالا زده بود و خندان به نظر مي رسيد.
گفتم خداوند شما را هميشه خندان کند و چشمت را روشن گرداند. حميده چه آورده است؟ فرمود: خداوند به من پسري عنايت فرمود...»
امام پس از توقف کوتاهي در ابواء، به سوي مدينه رفت و هنگامي که وارد مدينه شد، به شکرانه اين مولود مبارک، سه روز به مردم طعام داد.
مِنهال قصّاب گويد: «مکه را به قصد مدينه ترک گفته، در ابواء خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيدم که براي او فرزندي به دنيا آمده بود. من پيش از امام(عليه السلام) وارد مدينه شدم و آن حضرت روز بعد وارد شهر مدينه شد، پس آن حضرت سه روز به مردم طعام داد و من از جمله آن کساني بودم که هر سه روز به خانه حضرت رفته و غذا مي خوردم و تا روز ديگر چيزي نمي خوردم.»
شخصيت امام کاظم(عليه السلام)
از آغاز تولد امام موسي بن جعغر(عليهما السلام) ، آثار عظمت و بزرگي در سيماي ملکوتي اش جلوه گر بود؛ چراکه هنوز به دنيا نيامده بود که امام صادق(عليه السلام) از چنين فرزندي خبر داد و به فرزند احمر درباره حميده مادر امام کاظم(عليه السلام) فرمود: «اي فرزند احمر، زود است که از او نوزادي به دنيا مي آيد. ميان او و پروردگار خويش، هيچ گونه حجاب و پرده اي نباشد.»
و در دوران کودکي دوست و دشمن را به حيرت و شگفتي وامي داشت. او گاهي که در محضر پدر سخن مي گفت امام صادق(عليه السلام) در تأييد گفته و بيانات فرزند خود مي فرمود: «يا بُنَيَّ اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذِي جَعَلَکَ خَلَفاً مِنَ اْلآباءِ وَ سُرُوراً مِنَ اْلأَبْناءِ وَ عِوَضاً عَنِ اْلأَصْدِقاءِ».
و روز ديگري به عيسي بن شلقان که مي خواست از محضر امام صادق(عليه السلام) درباره ابوالخطاب سؤالي بکند، حضرت در ابتدا فرمود: «اي عيسي، چه چيز تو را مانع شد که فرزندم را ملاقات کني و از او هر آنچه که مي خواهي بپرسي؟»
عيسي مي گويد: «نزد عبد صالح (موسي بن جعفر) رفتم در حالي که در مکتب نشسته و بر لبانش اثر جوهر بود. تا مرا ديد بدون هيچ مقدمه اي فرمود: اي عيسي، خداي تبارک و تعالي از پيامبران بر پيامبري عهد و ميثاق گرفت و هرگز از آن پيمان دست برنداشتند و از اوصيا و جانشينان نيز بر جانشيني آنان پيمان گرفت و به گروهي از مردم ايمان را به عنوان امانت سپرد و پس از مدتي آن را از آنان باز مي ستاند و ابوالخطاب از جمله کساني بود که ايمانش عاريه و امانتي بود و پس از مدتي خداوند ايمان او را از او باز پس گرفت. گويد پس از شنيدن اين سخن او را در آغوش گرفته و ميان دو ديده اش را بوسيدم و گفتم؛ پدر و مادرم به فدايت، آنها فرزنداني هستند که از نظر پاکي و کمال، بعضي از بعضي ديگر گرفته شده و خداوند شنونده و داناست. سپس به محضر امام صادق(عليه السلام) برگشتم. امام به من فرمود: اي عيسي چه کردي؟ عرض کردم پدر و مادرم به فدايت، به دستور شما به حضورش رفتم، او ابتدا درباره ابوالخطاب به من خبر داد و هر چه که در نظر بود به من جواب داد. به خدا سوگند آنجا بود که پي بردم او صاحب اين امر است. امام صادق فرمود: اي عيسي، اين فرزندم را که ديدي اگر از تمام قرآن، از او مي پرسيدي همانا از روي آگاهي به تو جواب مي داد.»
محمد بن مسلم گويد: «روزي ابوحنيفه به محضر امام صادق(عليه السلام) وارد شد و عرضه داشت: فرزندت موسي را ديدم که در مسجد نماز مي خواند و مردم نيز از مقابلش عبور مي کردند، در حالي که هيچ عکس العملي نشان نمي داد. امام صادق(عليه السلام) فرمود: موسي را صدا کنيد. و چون امام کاظم(عليه السلام) به حضور پدر رسيد، آن حضرت فرمود: ابوحنيفه مي گويد تو نماز مي خواندي و مردم از برابر تو عبور مي کردند و آنها را منع نمي کردي؟ گفت: آري، پدر جان، آن کسي که من براي او نماز مي خواندم از آنهايي که از برابرم مي گذشتند به من نزديکتر بود و خداوند مي فرمايد: و ما به او از رگ گردنش نزديکتريم.
محمد بن مسلم مي گويد: همين که امام صادق(عليه السلام) اين پاسخ را از فرزندش شنيد او را به آغوش کشيد و فرمود: پدر و مادرم فداي تو اي گنجينه رازها.
جملات و تعبيرهاي بسيار زيباي امام صادق(عليه السلام) درباره فرزندش امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) نشانگر شخصيت بي مانند آن حضرت است؛ چرا که امام صادق(عليه السلام) از دوران کودکي پيوسته مردم را به فرزندش موسي بن جعفر، ارجاع مي داد و مي فرمود: «هذا وَصِيّ اْلأَوْصِياء وَ عالِمُ عِلْمِ الْعُلَماء»؛ «اين فرزندم جانشين اوصيا و عالم علم علما مي باشد.» و يا اينکه مي فرمود: «عَلَيْکُمْ بِهَذَا فَهُوَ وَ اللَّهِ صَاحِبُکُمْ بَعْدِي».
سجاياي اخلاقي امام کاظم(عليه السلام)
بهترين روش براي شناخت يک انسان، اوصاف و خصوصيات اخلاقي اوست. امام معروف به عبد صالح، نفس زکيه، زين المجتهدين، صابر، امين، زاهر، صالح و کاظم بود و هر يک از اين القاب بهترين شاهد است که وي تنها داراي عالي ترين مراحل و مراتب اخلاق و عرفان اسلامي را داشته بلکه بزرگترين معلم اخلاق به شمار مي رفته است.
محدّث قمي به نقل از محمدبن طلحه شافعي درباره امام کاظم(عليه السلام) چنين نوشته است: «اوست امام کبيرالقدر، عظيم الشأن، کثير المجتهد، مجدّ در اجتهاد، مشهور به عبادات، مواظب بر طاعات، مشهور به کرامات، شب را به روز مي آورد، به سجده و قيام و روز را به آخر مي رساند به تصدق و صيام و به سبب زيادي حلمش و گذشتن از جرم تقصير کنندگان در حقش کاظم خوانده شد، به جهت کثرت عباداتش عبد صالح ناميده شد و در عراق به باب الجوائج الي الله معروف گشت؛ زيرا که هرکه متوسّل به آن حضرت شد به حاجت خود رسيد.»
امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) عابدترينِ مردم زمان خود بود. روايت شده که شبها براي نوافل شب برمي خاست و تا صبح پيوسته نماز مي خواند و پس از نماز براي خدا به سجده مي رفت و تا نزديک ظهر سر از سجده برنمي داشت. مأمون عباسي در وصف امام کاظم(عليه السلام) چنين مي گويد: «نزد پدرم هارون بودم ديدم پيرمردي بر او وارد شد که صورتش از بيداري شب و عبادت، زرد و ورم گشته بود، عبادت او را رنجور و لاغر کرده به حدّي که مانند مشک پوسيده شده و زيادي سجده، صورت و بيني اش را مجروح کرده بود.»
امام کاظم و حاکمان جور
يکي از ويژگي هاي مهمّ معصومين(عليهم السلام) ، به خصوص امام موسي بن جعفر(عليهما السلام)مسأله برخورد با حاکمان جور در زمان خود بود. آن حضرت نيز مانند امامان پيش از خود، کوچکترين انعطافي نسبت به غاصبان حکومت اسلامي نداشت. امام به هر زبان و بيان، پيام اعتراض آميز خود را به آنانکه خود را صاحبان اصلي خلافت اسلامي مي دانستند رساند و در اثر اين صراحت در کردار و گفتار، خشم عباسيان را بر مي انگيخت. امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) نه تنها خود چنين سيره و روشي داشت، بلکه از پيروان و دوستان مي خواست تا از همکاري و تعاون با حاکمان جور خودداري کنند. در مورد نمونه هاي زير دقت کنيد:
1. ابن شهر آشوب از کتاب اخبار الخلفا نقل کرده است که: «هارون الرشيد به امام اصرار ميورزيد که فدک را درخواست کن تا آن را به تو برگردانم ولي امام قبول نمي کرد و مي فرمود فدک را پس نمي گيرم مگر با حدّ و حدودش. هارون گفت: حدّ و مرزش چيست؟ امام فرمود: اگر حدود فدک را براي تو بگويم آن را به من پس نخواهي داد. هارون گفت: به حقّ جدّت از تو مي خواهم که حدود فدک را برايم معين کني. امام فرمود: امّا حدّ اول آن عدن است. هارون تا اين را شنيد رنگ از رخ او پريد و گفت: إيهاً. اين کلمه در جايي به کار مي رود که از طرف مقابل چيز بيشتر بخواهند... امام فرمود: امّا حدّ دوم آن سمرقند است که بار ديگر چهره هارون دگرگون شد. امام فرمود: حد سوم آن آفريقا است که صورت هارون از شدّتِ خشم، سياه شد و گفت: هيه. امام فرمود: امّا حدّ چهارم سيف البحر است که در قسمت پايين شهر حلب مي باشد و در مدينه است. هارون با عصبانيت گفت: با اين بيان، چيزي براي ما باقي نماند. امام فرمود: من که به تو گفتم اگر حدود فدک را بگويم تو آن را پس نمي دهي. اينجا بود که نقشه قتل امام را کشيد.»
2. کليني در کافي از زيادبن ابي سلمه نقل مي کند که روزي بر حضرت امام موسي کاظم(عليه السلام) وارد شدم. حضرت خطاب به من فرمود: «اي زياد، گويا تو براي سلطان جائر کار مي کني. در پاسخ گفتم: آري. امام فرمود: چرا چنين مي کني؟ گفتم: من مردي صاحب مروت بوده و داراي عيال و خانواده هستم و چيز ديگري که دست مرا بگيرد ندارم. امام فرمود: اي زياد، اگر از بلندي به زير افتم که بدنم قطعه قطعه شود، براي من محبوب تر است تا براي يکي از آنها کاري انجام دهم و يا بر فرش و زندگي يکي از آنان قدم بگذارم...»
3. روزي امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) به يکي از دوستان خود، به نام صفوان بن مهران جمّال، که شتران خود را به هارون الرشيد کرايه مي داد، فرمود: «اي صفوان، همه کارهايت خوب است جز يک چيز. عرض کردم: فدايت شوم، آن چه چيز است؟ حضرت فرمود: کرايه دادن شترانت به اين مرد؛ يعني هارون الرشيد. عرض کردم: به خدا سوگند من شترانم را براي فساد و لهو و لعب و شادي و دلخوشي و صيد و شکار به هارون کرايه نداده ام، بلکه براي سفر به مکه در اختيار او گذاشته ام و هرگز خودم همراه شترانم نيستم، بلکه غلامان خود را همراهشان مي فرستم. فرمود: صفوان! آيا کرايه مي گيري يا نه؟ عرض کردم: آري. فرمود: آيا دوست داري اينان سالم برگردند تا کرايه تو را بدهند؟ عرض کردم: آري. فرمود: هرکه بقاي آنها را دوست داشته باشد از آنها خواهد بود و هرکه از آنها باشد، به جهنم خواهد رفت. صفوان گويد: پس از اين گفتگو تمام شترانم را فروختم. وقتي اين خبر به گوش هارون رسيد، مرا طلبيد و گفت: اي صفوان، به من خبر رسيده که شترانت را فروخته اي؟ گفتم: آري. گفت: براي چه؟
عرض کردم: سن من بالا رفته و غلامانم قدرت اداره چنين کاري را ندارند. هارون گفت: هيهات، هيهات من مي دانم که چه کسي به تو چنين دستوري داده است. هيچ کس نيست جز موسي بن جعفر(عليهما السلام) که به تو چنين دستوري داده است. گفتم: مرا با موسي بن جعفر چه کار است؟ گفت: اين سخن را کنار بگذار، به خدا سوگند اگر نه اين بود که با ما دوست باشي، همانا تو را مي کشتم.»
آري، همين مواضع به حق امام کاظم(عليه السلام) بود که هارون الرشيد لحظه اي از فکر وي بيرون نمي رفت. بدين جهت به بهانه هاي مختلف فشارهاي خود را عليه امام آغاز کرد و در نتيجه امام را در طول چهارده سال گرفتار زندانها و سياهچال هاي خود ساخت.
امام کاظم(عليه السلام) در دوران رنج و فشار
هنوز بيست سال از عمر گرانبهاي امام کاظم(عليه السلام) نگذشته بود که دوران ظلم و اختناق عباسي بر ضدّ امام صادق(عليه السلام) آغاز شد و اين محدوديتها، اگر چه پس از شهادت امام صادق نسبت به امام کاظم(عليهما السلام) کم شد و منصور عباسي در روزهاي باقي مانده از خلافتش ظاهراً با حضرت موسي بن جعفر(عليهما السلام) کاري نداشت و همچنين در سال هاي خلافت مهدي و هادي عباسي، اگر چه امام را به عراق احضار و زنداني کردند، امّا اين فشارها با ديدن برخي معجزات، کم شد و آنان مجبور شدند امام را آزاد کرده و به مدينه برگردانند. ولي با روي کار آمدن هارون الرشيد، دوران رنج و محنت امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) شروع شد و آنچنان عرصه را بر امام تنگ کردند که آن حضرت عمر خود را در بدترين و تاريک ترين زندانها و سياه چالها سپري کرد.
انگيزه حاکمان بني عباس
دليل اينکه حاکمان جور ـ به خصوص هارون الرشيد ـ اين محدويتها را نسبت به امام کاظم به وجود آوردند، بسيار روشن است؛ زيرا شواهد تاريخي زيادي داريم که اينان حتي از سايه امامان معصوم(عليهم السلام) هراس داشتند، بدين جهت با ايراد اتهام به امام، آن زمينه را فراهم کرده و سال ها امام را در زندان نگه داشتند.
1. حسد خلفاي عباسي
يکي از مهمترين عوامل اين فشارها از سوي هارون الرشيد، اين بود که وي نمي توانست شخصيت والاي امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) را تحمّل کند و از اينکه مي ديد امام در قلب مردم جاي گرفته و خود هيچ جايگاه مردمي ندارد، به شدت خشمگين شده، کينه امام را به دل گرفته بود و اين کينه ها وقتي شعلهور مي شد و زبانه مي کشيد، که مجبور بودند در برابر امام تعظيم کنند. هارون گفت: اگر من خليفه هستم پس چرا مردم از موسي بن جعفر احترام فوق العاده مي کنند؟! چرا مردم به آنها فرزند رسول خدا مي گويند و چرا بايد در جايگاه رفيع علمي قرار گيرند؟!
بدين جهت، گاهي که پرسشهايي از امام کاظم(عليه السلام) مي کرد و جواب قانع کننده مي شنيد، اگر چه سکوت مي کرد امّا در درون به شدّت عصباني بود.
عجيب است، با اينکه امام به هيچ وجه حاضر نبود به بسياري از پرسشهاي هارون پاسخ بدهد؛ چرا که مي دانست کينه او بيشتر مي شود، امّا هارون با اصرار زياد به دنبال پاسخ پرسشهاي خود بود. از اين رو، امام نخست از او امان مي خواست تا اگر پاسخ مورد رضايت او نبود خشم خود را فرونشاند و دست به کار احمقانه اي نزند.
و در اينجا مي توان به گفت وگوي امام کاظم(عليه السلام) و هارون الرشيد و پرسشهاي وي از امام اشاره کرد؛ همانند سؤال از حدود فدک و سؤال از اينکه: چرا با وجود عباس عموي پيامبر، علي بن ابي طالب پسر عموي پيامبر از او ارث مي برد و چرا به شما فرزند رسول خدا مي گويند در حالي که شما فرزند علي و فاطمه هستيد و ده ها پرسش ديگر که در تاريخ زندگي امام آمده است.
2. هراس از موقعيت اجتماعي امام
دومين مسأله اي که هارون را وادار به چنين کارهايي مي کرد، اين بود که مي ديد امام کاظم(عليه السلام) نه تنها در ميان مردم حضور دارد، بلکه بسياري از کارگزاران به او ارادت خاصي دارند و گزارش هاي ديگران درباره آن حضرت، هارون را به شدت نگران ساخته بود. او فکر مي کرد که امام با اين موقعيت اجتماعي که دارد، در
آينده نزديک بر او شورش کرده و خلافت را از دست عباسيان غاصب خارج خواهد کرد. از اين رو، مي بينيم از هرگونه سازش و سعايت عليه امام به شدت استقبال مي کرد و تا مطمئن نمي شد که گزارش دروغ است، دست بردار نبود. گاهي اين گزارش ها عليه يکي از کارگزاران خود بود، مانند علي بن يقطين که وي رابطه مخفيانه و صميمي با امام موسي بن جعفر(عليهما السلام)داشت. او از اين گزارشها به شدّت نگران مي شد و شبانه روز آنها را پي گيري مي کرد.
در اينجا مي توان به نقشه مرموزانه و خباثت آميز يحياي برمکي براي حفظ وزارت خود و خاندانش که از رشد جعفربن محمد اشعث، استاد امين عباسي، به شدّت واهمه داشت نام برد. يحياي برمکي کار را به جايي رساند که هارون الرشيد را عليه امام موسي بن جعفر(عليهما السلام) تحريک کرد و موجب بازداشت طولاني وي گرديد، که سرانجام به شهادت آن حضرت منتهي شد.
دستگيري و بازداشت امام(عليه السلام)
سعايت و تلاش فرومايگاني چون يحياي برمکي، اثر خود را گذاشت و سرانجام، هارون الرشيد در سال 179 در سفري که به مکه و مدينه داشت، نزد قبر پيامبر آمد و با ايراد اتهام عليه امام کاظم(عليه السلام) مبني بر اينکه آن حضرت مي خواهد در ميان امّت پيامبر دست به جنگ وخونريزي بزند! اعلام کرد که او را دستگير کرده، به زندان روانه خواهيم کرد. و به دنبال اين سخن، دستور داد که امام را دستگير کرده، کشان کشان از مسجد بيرون آورده و شبانه نزد هارون بردند. تا چشم هارون به امام(عليه السلام) افتاد، ناسزا گفت. سپس دستور داد تا دو محمل به سوي بغداد و بصره ترتيب دهند وبراي اينکه مردم مدينه ندانند امام را به کجا مي برند، دستهاي آن حضرت را بسته سوار بر محمل، راهيِ بصره کردند.
امام در زندانهاي هارون
از سال 179هـ .ق. که هارون دستور داد امام را دستگير کنند، تا سال 183 که به شهادت رسيد؛ امام موسي بن جعفر در بغداد و بصره در زندانهاي هارون و زير نظر عيسي بن جعفر و فضل بن ربيع و فضل بن يحيي و سندي بن شاهک، 14 سال در سخت ترين وضعيت به سر برد.
عيسي بن جعفر، اوّلين زندانبان امام(عليه السلام)
والي بصره يکسال امام را به دستور هارون زير نظر داشت، امّا عيسي بن جعفربن منصور، زياد بر آن حضرت سخت نمي گرفت. در اين مدت، زماني که امام در نزد عيسي زنداني بود، نامه اي از هارون به دست وي رسيد و هارون از او خواسته بود تا امام را به قتل برساند. عيسي با برخي از مشاوران و نزديکان خود به مشورت پرداخت و آنان وي را از مرتکب شدن به چنين کاري باز داشتند.
عيسي در پاسخ به نامه هارون نوشت: «زندانيِ موسي بن جعفر در نزد من طول کشيد و من در اين مدت گماشتگاني را بر او نهادم تا از حالش برايم خبر بياورند. در طول اين مدت، نديدم او از عبادت خسته شودوبراي خودهيچ دعايي نمي کند جزطلب آمرزش ودرخواست رحمت خداوند. اگرکسي را مي فرستي که او را از من تحويل بگيرد چه بهتر وگرنه او را آزاد مي کنم؛ چرا که من از نگهداري و زنداني او به حرج و مشقت افتاده ام.»
امام(عليه السلام) در زندان فضل بن ربيع
نامه عيسي بن منصور سخت هارون الرشيد را نگران کرد و از اين که مبادا امام را آزاد کرده، تمام نقشه هايش از بين برود، بدين جهت کسي را فرستاد تا امام را از عيسي تحويل گرفته به بغداد منتقل کند.
امام کاظم(عليه السلام) پس از يک سال زنداني در بصره، به بغداد منتقل شد و زير نظر فضل بن ربيع قرار گرفت. مفيد در ارشاد مي نويسد: «امام مدتي طولاني در نزد فضل بن ربيع زنداني بود، تا اين که هارون از وي خواست امام را از بين ببرد. امّا فضل از دست زدن به چنين کاري خودداري کرد.»
و در ملاقاتي که با عبدالله قروي داشت، به عبدالله گفت: «چند بار از من درخواست شد تا امام را به قتل برسانم امّا من به هيچ وجه زير بار نرفتم و به آنها خبر دادم که حاضر نيستم به چنين کاري دست بزنم. بدانکه اگر مرا بکشند، به خواسته آنان تن نمي دهم.»
امام در زندان فضل بن يحيي
سوّمين مکاني که حضرت در آنجا زنداني شد، در نزد فضل بن يحيي و در يکي از خانه هاي او بود. ابن شهر آشوب مي نويسد: «هنگامي که امام به فضل بن يحيي تحويل شد، او بر امام گشايش داد و بسيار احترام واکرامش مي کرد. برخي گزارش کرده اند که امام کاظم(عليه السلام) در خانه فضل ابن يحيي در آسايش بوده و سخت مورد احترام فضل مي باشد. هارون الرشيد سرور خادم را براي تحقيق در اين امر به خانه فضل فرستاد، او نيز گزارش رسيده را تأييد کرد و به هارون خبر داد که امام در خانه فضل بن يحيي در کمال آسايش است.
هارون که از شنيدن اين ماجرا به شدّت عصباني شده بود، به سندي بن شاهک و عباس بن محمد دستور داد که يکصد تازيانه به فضل بن يحيي بزنند.»
امام در زندان سندي بن شاهک
هارون الرشيد که از کشتن امام توسط عيسي بن جعفر و فضل بن ربيع و فضل بن يحيي مأيوس شد، سرانجام آن حضرت را به غلامي حلقه به گوش، انساني ناپاک به نام سندي بن شاهک سپرد. او که در انجام دستورات هارون هرگز کوتاهي نمي کرد، زندان را به شکنجه گاهي عليه امام درآورده بود. امام در اين زندان سختي هاي زيادي کشيد و فشارهاي روحي و جسمي فراواني را متحمّل شد.
امام تا آخرين لحظات، از قيد غل و زنجير رهايي نيافت. هارون براي اينکه امام را در زندان آزار دهد، زني را به عنوان خدمتکار براي حضرت فرستاد.
شهادت امام موسي بن جعفر(عليهما السلام)
سرانجام هارون الرشيد براي رهايي از امام، به سندي بن شاهک دستور داد آن حضرت را به وسيله زهر به شهادت رساند. فرزند شاهک در پي فرمان هارون مقداري زهر در غذاي امام ريخت و به حضرت داد. برخي گفته اند اين زهر را در دانه هايي از خرما گذاشت و براي امام برد. حضرت ده دانه از آن را تناول کرد و دست کشيد. سندي بن شاهک گفت: از اين خرماها بيشتر ميل کن حضرت فرمود: بس است، چرا که تو به خواسته ات رسيدي و دستوري که به تو داده شد عملي کردي.
وي در پي مسموم کردن امام، هشتاد نفر از بزرگان را در حضور امام(عليه السلام) گرد آورد و به آنها گفت: به اين مرد (موسي بن جعفر(عليهما السلام) ) نگاه کنيد، آيا به او آسيبي رسيده است؟ در حالي که از نزديک، منزل و فرش و آسايش او را مي بينيد. امام در پاسخ فرمود: «امّا آنچه که گفته شد درست است، ولي اي مردم بدانيد که به من زهر خورانده شده و چهره ام فردا سبز گشته و پس فردا از دنيا خواهم رفت.»
سرانجام آن حضرت در سال 183هـ . ق. در روز پنجم ماه رجب، در اثر زهري که سندي بن شاهک به دستور هارون به امام داد، به ديدار خدا شتافت. جنازه آن حضرت را غريبانه از محلّ شهادت خود بيرون آورده، روي جسر بغداد گذاردند. امّا در نهايت، با تلاش سليمان بن ابي جعفر، عموي هارون الرشيد، جنازه امام را تحويل گرفته، با عزّت تمام در مقابر قريش به خاک سپردند.
محدّث قمي از شيخ صدوق روايت کرده جنازه که را به جايي آوردند که مجلس شرطه بود؛ يعني محلّ مأموران و نوکران حاکم شهر. چهار نفر را واداشتند تا ندا دهند که هر که مي خواهد موسي بن جعفر را ببيند، بيرون بيايد. در شهر غلغله شد. سليمان بن ابي جعفر، عموي هارون، قصري داشت در کنار شط، چون صداي غوغاي مردم را شنيد و اين ندا به گوشش رسيد، از قصر بيرون آمد و غلامان خود را امر کرد تا مزدوران را دور کنند و خود عمامه از سر انداخت و گريبان چاک زد. پاي برهنه، براي تشييع جنازه آن حضرت روان شد و حکم کرد که در پيشاپيش جنازه آن حضرت، ندا کنند، هرکه مي خواهد نظر کند به طيّب پسر طيّب، بيايد به تشييع جنازه موسي بن جعفر. پس تمام مردم بغداد جمع شدند و صداي شيون و فغان از زمين به فلکِ نيلگون مي رسيد. چون نعش آن حضرت را به مقابر قريش آوردند، به حسب ظاهر خود ايستاد متوجه غسل و حنوط و کفن آن حضرت شد. کفني که براي خود ترتيب داده و قيمت آن 2500 دينار بود و تمام قرآن را بر آن نوشته بود، بر آن حضرت پوشانيدند و با عزّت تمام آن جناب را در مقابر قريش دفن کردند.
منبع: ره توشه عتبات عاليات؛ جمعي از نويسندگان
.