يا زيارت يا شفاعت

چاپ

ازدحام نفس گیری است بالاخره فشار جمعیت مرا به درون صحن مطهر هل داد وارد صحن مطهر شده ام السلام علیک یا اباعبدالله اشک امانم نمی دهد. همه، یک صدا گریه می کنند.
در گوشه ای از حرم، کاروانی هم قد با پیشانی بند های قرمز، توجهم را جلب می کند جلو آنها جوانی با پیشانی بند سبز رنگ رو به جمعیت ایستاده و با نفس گرمش در اجاق دل زائران می دمد. صدا آنقدر دلنشین است که دست هر زائر را گرفته پهلوی خود می نشاند. با رشته های باریکی از خون کربلا و شلمچه را به هم پیوند زد و با صدای گریه فریاد کشید : « آی رزمنده‌هايي که قول دادید کربلا نایب الزیاره باشید. »
میخ کوب شدم. زنگ خاطره ای ، وجودم را از خواب پراند. خاطره شب عملیات ، نخسلتان های سوخته و لحظه ای که برای وداع با سید همدیگر را در آغوش گرفتیم ، گریه کردیم و قرار گذاشتیم هر کدام شهید شدیم شفاعت و هر کدام کربلا رفتیم زیارت یادش نرود. سید بعد از وداع با من در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، عکس پسر بچه ای را از جیبش در آورد و شروع کرد به بوسیدن، می گفت : هنوز یک سالش نشده!
هجده سال از آن ماجرا می گذرد از نخلستان های شب عملیات به صحن مطهر برگشتم.
نوحه خوانی تمام شده است و حالا کبوترهای آمین از گودی سینه‌های سوخته، رو به آسمان حرم در پروازند. چند قدم جلو می روم جلوی کاروان، علمی در اهتزاز است: « کاروان فرزندان شاهد»
جلوتر می روم. کنارم جوانی که پیشانی بند سبز دارد می ایستم و به چهره اش خیره می شوم. بوی باروت می آید. بوی باروت و خاکریز ، خاکریزی که سید پشت آن شده بود. نه! سید زنده است. اشک امانم نمی دهد. سلام می کنم. او را در آغوش می گیرم و دست در دست هم برای خواندن نماز زیارت وارد حرم مطهر می شویم.

ابراهيم كبري؛ عضو بیسجیان اهل قلم استان خراسان رضوی

.