ـ ميداني امروز يكي از بردهفروشان به شهر ما آمده است؟
هشام اظهار بياطلاعي كرد. امام به او فرمودند:
ـ ميآيي با هم به نزد او برويم؟
هشام ابراز تمايل كرد و همراه آن حضرت، به نزد برده فروش رفت. آن مرد، كنيزها و غلامهاي زيادي را براي فروش آورده بود. حضرت به او فرمودند: «ميخواهيم كنيزهايت را ببينيم.» او چند كنيز را عرضه كرد. امام موسي كاظم(ع) از او پرسيدند:
ـ آيا كنيز ديگري هم داري؟
گفت:
ـ تنها يك كنيز ديگر دارم كه حالش چندان خوب نيست.
امام هفتم(ع) فرمودند:
ـ اشكالي ندارد، همان را بياور.
برده فروش كمي اين پا و آن پا كرد و سرانجام از آوردن كنيز خودداري ورزيد. امام به هشام اشاره كردند كه برگرديم. روز بعد؛ آن حضرت، هشام را فراخواندند و به او فرمودند:
ـ نزد آن برده فروش ديروزي برو و كنيزي را كه ديروز به ما نشان نداد؛ به هر قيمتي كه گفت، خريداري كن و به اين جا بياور.
هشام، به نزد بردهفروش رفت و او قيمت زيادي را براي فروش آن كنيز، پيشنهاد كرد. هشام پذيرفت. برده فروش پيش از تحويل كنيز، رو به هشام كرد و گفت:
ـ برادر از تو سؤالي دارم.
هشام، شانهاي بالا انداخت و گفت:
ـ بپرس، اگر بدانم پاسخ ميگويم.
بردهفروش، با كنجكاوي پرسيد:
ـ ميخواهم بدانم آن مرد، همان كه ديروز همراهياش ميكردي، چه كسي بود؟
هشام در حالي كه بر چهرهي مرد خيره شده بود و ميخواست بداند هدف او از اين پرسش چيست، پاسخ داد:
ـ مردي از بني هاشم است.
ـ از كدام تيره و قبيله؟
ـ بيش از اين چيزي نميگويم! بگو ببينم منظورت از اين پرسشها چيست؟
مرد بردهفروش، در حالي كه سينهاش را صاف ميكرد، گفت:
ـ راستش را بخواهي، من اين كنيز را از دورترين مناطق مغرب خريدهام. يك روز، زني از اهل كتاب؛ او را همراه من ديد و با شگفتي پرسيد: «اين كنيزك از آن كيست؟» گفتم: «من او را خريدهام!» تعجبش بيشتر شد! پرسيدم: «چرا شگفت زده شدي؟» گفت: «آخر، اين كنيز ميبايد از آن برترين مرد روي زمين باشد و از وي پسري به دنيا بياورد كه همهي مردم شرق و غرب از او پيروي كند.»
هشام كه اكنون با شنيدن سخنان بردهفروش، سبب تأكيد امام هفتم(ع) را براي خريد آن كنيز دريافته بود، شادمانه وي را به نزد آن بزرگوار برد و آنچه را ديده و شنيده بود، براي آن حضرت بازگفت.
با راه يافتن كنيزك به خانهي امام هفتم(ع) حميده همسر آن حضرت، مونس و همدم خوبي يافته بود. او، دخترك را كه «تكتم» ناميده ميشد، بسيار زيرك و هوشيار يافت و به آموختن مسائل اسلامي به او پرداخت و به اين ترتيب، تكتم، در زماني اندك؛ دانش فراواني را به اخلاق نيكوي خويش افزود و گامهاي بلندي در راه رشد معنوي برداشت.
حميده و تكتم، يار و ياور يكديگر بودند و پيوسته احترام همديگر را حفظ ميكردند.
* * *
انگار كسي درِ خانه را به صدا آورده؛ برخيزم و ببينم چه كسي است. آه... چه بوي خوشي فضاي خانه را معطر كرده است... چه نوري همه جا را در بر گرفته! چه شوري، چه سروري... به به! سلام بر شما اي پيامبر خدا! خوش آمديد به خانهي ما!
ـ درود خداوند بر تو باد، اي حميده! اينك سخني با تو دارم.
ـ درود بر شما، به جان ميشنوم آقا! حالا چرا داخل نميشويد؟
ـ حميده! تكتم ميتواند همسر بسيار خوبي براي پسرت موسي باشد. خوب است او را به وي ببخشي و به همسرياش در آوري، تا به زودي بهترين انسان روي زمين را به دنيا بياورد!
ـ هر چه شما بفرماييد، حتماً اين كار را خواهم كرد. چه چيزي بهتر از اين؟
ـ بسيار خوب، پس خرسند و شادمان باش!
... عجيب است. هم اينكه پيامبر(ص) در خانهي ما بود و من با ايشان گفت و گو ميكردم. پس... چرا اين جا هستم... در ميان رختخواب... آه! به راستي كه شگفتانگيز است... عجب رؤيايي بود. چه خواب شيرين و خاطرهانگيزي!
* * *
براي ديدن فرزندش لحظه شماري ميكرد. ميخواست مطلبي را با او در ميان بگذارد... همين كه حضرت موسي كاظم(ع) در آستانهي در ظاهر شد، حميده به شتاب برخاست، دستي بر شانهي پسرش گذاشت و در حالي كه براي گفتن عجله داشت، لب باز كرد كه:
ـ پسرم! خواب شگفتي ديدهام!
ـ ان شاء الله كه خير است. چه خوابي مادرجان؟
ـ خواب جدت رسول خدا(ص) را. آن حضرت، مرا به امر خيري راهنمايي فرمود:
ـ امرِ خير؟
ـ آري، آري! آن بزرگوار پيشنهاد فرمود كه تكتم را به عقد ازدواج تو در آورم و افزود كه او براي پسرت موساي كاظم، همسري خوب و شايسته است.
ـ خيلي عجيب است مادر!
ـ چرا پسرم؟
ـ چون من نيز در همين زمينه خوابي ديدهام.
ـ نميخواهي آن را برايم تعريف كني؟
ـ چرا مادر جان، چرا. پدر و پدربزرگم را در رؤيا ديدم. آن دو بزرگوار، در جايي نشسته بودند و پارچهي حريري پيش رويشان بود. پارچه را كه باز كردند، نقشي از چهرهي تكتم بر روي آن ديده ميشد. آنان نگاهي به تصوير روي پارچه انداختند و در حالي كه لبخند ميزدند به من نگريستند و فرمودند:« اي موسي! اين زن را به همسري برگزين. بيگمان، او برترين انسان روي زمين را، پس از تو، به دنيا خواهد آورد.»
ـ چه مژدهي نيكويي! بنابراين بهتر است مقدمات اين ازدواج فرخنده را، هر چه زودتر، فراهم آوريم.
* * *
بسيار خرسند بودم كه به افتخار همسري امام هفتم عليهالسلام نايل شدهام. زندگي ما، سرشار از بركت و معنويت بود. مدتي كه گذشت، شوقي مادرانه در من به وجود آمد. اگرچه ظاهراً احساس بارداري نميكردم، ولي با شنيدن صداي ذكر و تسبيح از درون وجودم، پي ميبردم كه نوزادي را در شكم دارم. روزها و ماهها گذشت تا اينكه فرزندم «رضا» ديده به جهان گشود.
او را در پارچهي سفيدي پيچيدم و به دست پدرش دادم. همسرم بسيار خشنود شد و به من فرمود: «اي تكتم! اين كرامت پروردگار، بر تو گوارا و مبارك باد!» سپس در گوش راست نوزاد، اذان گفت و در گوش چپش اقامه خواند، آن گاه اندكي از آب فرات به دهان او ريخت و در حالي كه وي را به آغوش من باز ميگرداند، فرمود: «بيا! او را بگير و بدان كه پس از من، او حجت خداوند بر روي زمين خواهد بود.»
... رضاي من به شير علاقهي زيادي داشت و بسيار شير ميخورد. يك روز از اطرافيان خواستم كه دايهاي برايم پيدا كنند. پرسيدند: «مگر شيرت كم شده است؟» گفتم: «نه! اما اكنون به خواندن دعاها و انجام دادن عبادتهايي كه قبل تولد فرزندم به آنها عادت كرده بودم، نميرسم. چون به خاطر شير دادن به پسرم، اين اعمالم كاهش يافته، ميخواهم مددكاري داشته باشم تا دوباره توفيق پيدا كنم و به دعا و راز و نياز در پيشگاه خداوند بپردازم.»
منبع: آستان قدس رضوی تاریخ انتشار:91/10/17 -8:30