یک حس غریب..یک اضطراب عجیب..هر حسی بود قشنگ بود..نزدیک دلتنگی..کنار نگرانی..
وارد صحن که شدم زانوام سست شد...رسیدن به جایی که باور نمیکردم یه روزی دوباره بتونم پامو توش بزارم..
وقتی داربست های توی حرم و دیدم حسی عجیب مثل دلتنگی و نگرانی همه وجودمو فرا گرفت..
اون بهشت رو زمین خیلی غریب شده بود...خیلی...
بوی غربت همه جا بود جز...
وقتی چشمای خیسم به ضریح باز شد دل داغونم آروووووم شد...آرووم آرووم...
اشک شوق ...اشک دلتنگی...اشک زیارت...امونمو بریده بود...ساعت ها به ضریح خیره بودم بدون احساس خستگی...آرامش محض...دلم نمیخواست قدمی از اون بهشت دور شم..حتی یک قدم..
بیشتر که موندم یاد هییت هامون افتادم...یاد روضه هامون...یاد محرم...یاد اون نوحه ای که همیشه میخوندیم تو هییت ها:
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
تشنه یآب فراتم ای اجل مهلت بده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا
و حالا من اونجا بودم...کنار قبر شهید کربلا...ای عجل بیا..من به آرزوم رسیدم...بیا..
یاد روضه قتلگاه...یاد سینه زنی...یاد مظلومیت...یاد...حس غریبی داره اونجا...
اونجا بهشته به خدا
تاریخ انتشار: 91/10/19 - 8:00