خاندان
حرّ بن يزيدبن ناجية بن سعدبن بني رياح، از بزرگان قبيله بني تميم و شاخه بني رياح بود. او همواره از بزرگان و شجاعان قوم خود به شمار مي رفت.
فرمانده هزار سرباز
هنگامي که خبر آمدن امام حسين(عليه السلام) در کوفه منتشر شد، حرّبن يزيد به سمت فرماندهي 1000 نفر از سربازان برگزيده شد و عبيدالله به او دستور داد، از ورود امام به کوفه جلوگيري و او را وادارد که با يزيد بيعت کند. هنگامي که امام حسين(عليه السلام) به منزل «ذي حِسم» رسيدند. امام دستور داد در آنجا اتراق کرده و خيمه ها را برافراشتند. لشکر هزار نفري حرّ در شدت گرماي ظهر، در برابر امام حسين(عليه السلام) با شمشيرهاي آويزان، صف کشيدند. امام احساس کرد که آنها تشنه اند، به اصحاب و يارانش امر کرد: «اين قوم را سيراب و لب اسبهايشان را تر کنيد.»
علي بن طعان محاربي نقل مي کند: در آن روز من در سپاه حر آخرين نفر بودم که نزد امام حسين(عليه السلام) و يارانش رسيدم. چون امام تشنگي مرا ديد، فرمود: فرزند برادر! آن شتر را که مشک آب بر آن قرار دارد بخوابان، خواباندم. فرمود: لبه مشک را برگردان و آب بياشام. از شدت تشنگي نتوانستم لبه مشک را برگردانم و آب بخورم در اين لحظه امام بلند شد و اين کار را انجام داد. پس از اينکه لشکر حرّ سيراب شدند، امام به آنها گفت: اي مردم شما کيستيد؟ جواب دادند: ياران عبيدالله هستيم. امام فرمود: فرمانده شما کيست؟ گفتند: حرّبن يزيد رياحي. امام به حرّ گفت: اي فرزند يزيد، واي بر تو، با مايي يا بر ما؟ حرّ در جواب گفت: بر تو اي ابا عبدالله. در اين لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».
اقتدا به امام
هنگام ظهر شد، امام به حجاج بن مسروق1 گفت: خداوند تو را رحمت کند، اذان و اقامه بگو تا نماز بخوانيم. پس از اذان، امام به حر گفت: مي خواهي با ياران خود نماز بخواني؟ حرّ با اينکه پيشواي قوم و فرمانده سپاه بود، متواضعانه در پاسخ امام گفت: همگي پشت سر شما نماز مي خوانيم. امام حسين(عليه السلام) پس از نماز، بر شمشير خود تکيه زد و پس از حمد خدا رو به لشکر حرّ گفت: «اي گروه مردم، من نزد شما نيامدم، تا آنگاه که نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند که نزد ما بيا; زيرا امام و پيشوايي نداريم و اميد است خدا به وسيله تو ما را هدايت کند. پس اگر به دعوتي که خود کرده ايد، پايبنديد، بار ديگر پيمان ببنديد تا مطمئن شوم و اگر اين کار را نمي کنيد و از آمدنم ناخوشايند هستيد، از همانجا که آمدم به همان جا برمي گردم.»
پس از نماز عصر هم امام با آنها سخن گفت. پس از سخنان امام، حر رياحي گفت: «ابا عبدالله ما از اين نامه ها و فرستادگان خبر نداريم» امام حسين(عليه السلام) براي اثبات گفته هاي خود به عقبة بن سمعان فرمود: «عقبه! آن خورجين نامه ها را بياور».
به دستور امام، عقبه نامه هاي کوفيان را آورد و پيش لشکريان حرّ ريخت، همه مي آمدند، نگاه مي کردند و بر مي گشتند. حر رياحي گفت: «ابا عبدالله ما از کساني که برايت نامه نوشته اند نيستيم، مأموريت ما اين است که از تو جدا نشويم، تا تو را نزد عبيدالله ببريم.»
امام تبسمي کرد و در جواب گفت: «مرگ به تو از اين کار نزديک تراست.»
احترام به امام
امام به ياران و اهل بيت خود گفت: «بانوان را سوار کنيد تا ببينم حر و يارانش چه مي کند.» هنگامي که سوار شدند، سواران حر جلوي آنها را گرفتند. امام حسين(عليه السلام)ناراحت شد و در حالي که دست به شمشير برده بود، گفت: ««ثَکَلَتْکَ أُمُّکَ مَا الَّذي تُرِيدُ أَن تَصنَعَ».
حر رياحي با اينکه فرمانده سپاه بود و از حرف امام به شدت ناراحت شده بود، در جواب امام گفت:
«به خدا سوگند هر کس نام مادرم را مي برد، جوابش را مي دادم، امّا به خدا قسم نمي توانم درباره مادرت جزنيکي چيزي بگويم وناگزيرم تورا نزدعبيدالله ببرم.»
امام در جواب حر گفت: «إِذاً وَ اللهِ لا اَتَّبِعُکَ» حر هم در جواب امام گفت: در اين صورت به خدا قسم از تو جدا نمي شوم مگر خودم و يارانم بميريم.
پيشنهاد امام
در اين هنگام امام به حرّ فرمود: «يارانم با يارانت و من با تو مي جنگيم، اگر مرا کشتي سرم را نزد عبيد الله ببر و اگر من تو را کشتم قوم را از دست تو آسوده کرده ام.»
حر رياحي در جواب گفت: «من مأمور جنگ با تو نيستم، بلکه مأمورم تو را به کوفه، نزد عبيدالله ببرم، حالا که با من به کوفه نمي آييد، راهي را انتخاب کن که نه به کوفه منتهي شود نه مدينه، من هم نامه اي به امير مي نويسم و از او کسب تکليف مي کنم، شايد تصميمي بگيرد و مرا از جنگ با تو معاف دارد.»
امام حسين(عليه السلام) از منزل «عُذيب» راه را به طرف چپ کج کرد، حر هم همراه امام حرکت نمود و يک لحظه از امام و يارانش غافل نمي شد. حرکت امام ادامه يافت تا به سرزمين نينوا رسيدند. در اين هنگام سواري از طرف کوفه، نمايان شد و نزد حر رفت و نامه اي به او داد، حر نامه را باز کرد، ديد از طرف عبيدالله است و در آن نوشته است: کار را بر حسين(عليه السلام) سخت و دشوار گير و او را در بياباني بي آب فرود آر و بدان فرستاده من جاسوس من است و هميشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من خواهد رساند. امام به حر گفت: «اجازه بده در آبادي «نينوا» يا «غاضريه» يا «شفيه»، فرود آييم.» حر به سخن امام گوش نکرد و گفت: «به خدا قسم نمي توانم با امر عبيدالله مخالفت کنم; زيرا مأمورش مواظب اعمال و رفتار من است.»
زهير بن قين به امام حسين(عليه السلام) گفت: اجازه دهيد با آنها جنگ کنيم; زيرا جنگ با اين لشکر اندک، آسان تر از جنگ با لشکر بزرگي است که بعد از اين خواهد آمد. امام در جواب فرمود: «دوست ندارم آغاز گر جنگ باشم.»
توبه حُرّ
روز عاشورا، امام حسين(عليه السلام) با صداي بلند از مردم ياري خواست و گفت:
«أَما مِنْ مُغِيث يُغِيثُنا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟»
حر رياحي با شنيدن سخنان جانسوز امام، مضطرب و پريشان شد، با ناراحتي نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آيا مي خواهي با حسين(عليه السلام) بجنگي؟ عمربن سعد با کمال بي شرمي گفت: آري، چنان نبردي کنم که کمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حرّ که دوست نداشت با امام روبه رو شود، به او گفت: بهتر نيست او را به حال خود واگذاري تا اهل بيت خود را از اينجا دور کند؟ عمر سعد که جيره خوار عبيدالله بود، در جواب گفت: اگر کار دست من بود، پيشنهاد تو را عملي مي کردم، ولي امير اجازه نمي دهد.
حرّ نگران و آشفته در گوشه اي ايستاد و به فکر فرو رفت. به دنبال بهانه اي مي گشت که از لشکر عمر سعد جدا شود، لذا نزد «قرّة بن قيس» آمد و گفت: اسبت را آب داده اي؟ گفت: نه، حر گفت: نمي خواهي آتش دهي؟ من مي روم و او را سيراب مي کنم و با اين بهانه از لشکر عمر سعد فاصله گرفت و راهش را به طرف خيمه گاه امام، کج کرد. مهاجربن اوس که همراهش بود، به حُر گفت: از کارهايت متحيّر شده ام، به خدا قسم هرگز تو را اين گونه نديده ام، اگر از دليران کوفه سؤال مي کردند، نام تو را مي بردم. حرّ رياحي در جواب گفت:
«به خدا قسم، خود را در ميان بهشت و جهنم مي بينم، ولي چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد. اگر چه مرا بکشند و پاره پاره کرده و بسوزانند.»
حرّ در برابر امام
حُرّ به خيام اهل بيت نزديک مي شد، در حالي که دست بر سر نهاده بود و زمزمه مي کرد: «أَللّهُمَّ إِلَيْکَ أَنَبْتُ، فَتُبْ عَلَيَّ، فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيائِکَ وَ أَوْلادِ بِنْتِ نَبِيِّکَ».
هنگامي که نزد امام رسيد با ناراحتي و پشيماني گفت:
«جانم فدايت، اي فرزند رسول خدا، منم کسي که راه را بر تو بستم و سايه به سايه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در اين سرزمين پر آشوب نگه داشتم. به خدايي که هيچ معبودي جز او نيست، هرگز گمان نمي کردم اين قوم چنين رفتاري با تو داشته باشند و به حرفهايت گوش نکنند... به خدا قسم اگر مي دانستم نمي پذيرند، درباره ات خطايي مرتکب نمي شدم، حال پشيمان و توبه کنان آمده ام تا جانم را فدا کنم، آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟»
امام در پاسخ فرمود: «نَعَمْ، يَتُوبُ اللهُ عَلَيْکَ، وَ يَغْفِرُ لَکَ، ما اِسْمُکَ؟».
جواب داد: حر بن يزيد.
امام فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ، اَنْزِلْ.»
حرّ گفت: «سوار بر اسب باشم بهتر است که پياده شوم. اي حسين، چون اولين کسي بودم که راه را بر تو بستم، اجازه بده اولين شهيد2 راهت باشم، شايد به اين وسيله در زمره کساني باشم که فرداي قيامت با جدّت محمد مصطفي(صلي الله عليه وآله) مصافحه مي کنند.»
هشدار حرّ
حرّ پيشاپيش امام حسين(عليه السلام) ايستاد و خطاب به لشکر دشمن گفت:
«اي اهل کوفه، اين بنده صالح خدا را فرا خوانديد، وقتي آمد او را رها کرديد. گفتيد در راه تو جان تقديم مي کنيم آنگاه بر او شمشير کشيديد. او را نگه داشته و از همه طرف محاصره کرديد و نمي گذاريد در سرزمين پهناور خدا به سويي رود. مانند اسير در دست شما مانده است و بر سود و زيان خود قدرت ندارد، آب فرات را از او، زنان، دختران و خويشانش مانع شده ايد، در حالي که يهود و نصارا از آب فرات مي نوشند و خوکان و سگان در آن مي غلتند. اينها از تشنگي به جان آمده اند. پاس حرمت ذريّه محمد(صلي الله عليه و آله) را نداشتيد. خدا روز تشنگي، شما را سيراب نکند.»
شهادت حرّ
هنگامي که سخنان صريح و بي پرده حرّ به اينجا رسيد، گروهي به او حمله کردند. حرّ توانست با نبردي شجاعانه 40 نفر از دشمن را به درک واصل کند. ولي سرانجام بر اثر ضربه اي که بر اسبش خورد، بر زمين افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسين(عليه السلام) پيکرش را به خيمه گاه منتقل کرده، مقابل ابا عبدالله گذاشتند، در حالي که حرّ آخرين نفسهاي زندگي را مي کشيد، حضرت خم شد و چهره اش را از گَرد و غبار پاک کرد و فرمود:
«أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً في الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ...».
بارگاه حرّ رياحي
پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) و يارانش، طايفه بني رياح با توافق عمربن سعد، پيکر حرّبن يزيد را از ميدان جنگ بيرون برده و در محل فعلي، دفن کردند. اوّلين بناي آستانه وي، حدود سال 370هـ.ق. به فرمان عضد الدوله ديلمي ساخته شد. ولي به علت دوري آستانه از کربلا و ناامني راهها، آستانه حرّ به تدريج رو به ويراني نهاد. هنگامي که شاه اسماعيل صفوي، عراق را فتح کرد، نسبت به بزرگي حرّ و جايگاه مرقد او، احساس شک و ترديد کرد. براي روشن شدن حقيقت، دستور داد تا قبر را بشکافند. هنگامي که کارگران قبرش را شکافتند، جسد حر با لباس هاي خون آلود ديده شد و آثار جراحت تازه بود و بر سرش اثر ضربه شمشيري که با دستمالي بسته شده بود، ديده مي شد. شاه دستور داد، دستمال را باز کردند. ناگهان خون جاري شد، دستمال ديگري بستند ولي خون قطع نشد. مجبور شدند همان دستمال را دوباره ببندند. شاه اسماعيل قطعه کوچکي از آن پارچه را بريد و براي تبرّک برداشت. سپس دستور داد قبر حرّ را بازسازي کنند، لذا در سال 914هـ.ق. آستانه مجلّلي براي حرّ رياحي ساخته شد.
پي نوشت ها:
1. حجاج بن مسروق جعفي، از شيعيان و اصحاب امير المؤمنين(عليه السلام) در کوفه بود که به ياري امام حسين(عليه السلام)شتافت، وي در تمام اوقات نماز مؤذن نماز امام حسين(عليه السلام) بود. در روز عاشورا پس از نبردي شجاعانه به شهادت رسيد. (پژوهشي پيرامون شهداي کربلا، ص140).
2 . منظور اولين شهيد، از اين زمان به بعد است; زيرا قبل از حرّ افرادي شهيد شده بودند.
منبع: ره توشه عتبات عاليات؛ جمعي از نويسندگان