• امروز پنجشنبه 1 آذر 1403
  •  
     

     


     
     
     
     
     
     

    در محضر مسلم بن عقيل

    نامه الکترونیک چاپ

    خاندان
    عقيل، يار و صحابي با وفاي رسول گرامي اسلام، دو خصوصيّت معروف داشت:
    1. آگاه ترينِ مردم به علم انساب بود و در اين زمينه شاگرداني نيز تربيت کرد. به همين دليل، امام علي(عليه السلام) هنگامي که مي خواست پس از حضرت زهرا(عليها السلام) ازدواج کند، به عقيل گفت، خانداني شجاع به من معرّفي کن تا از آنان همسري انتخاب کنم. وي امّ البنين را از خاندان بني کلاب پيشنهاد کرد.
    2. حاضر جوابي از ويژگي هاي برجسته او شمرده مي شد. او در حاضر جوابي شهره زمان خويش بود. هنگامي که نزد معاويه رفت. معاويه گفت: عموي تو (ابوجهل) در جهنّم است. عقيل جواب داد: ابوجهل همراه عمّه ات به جهنّم رفته اند!
    از ديگر افتخارات عقيل اين است که همراه برادرش جعفر طيّار در جنگ موته، حضور داشت.
    پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) عقيل را بسيار دوست مي داشت. ابن عباس نقل مي کند: روزي امام علي(عليه السلام) از رسول الله پرسيد: آيا تو عقيل را دوست داري؟ پيامبر فرمود: «آري، به خدا قسم او را دوست دارم به خاطر اينکه اولاً، پدرش ابوطالب است و ثانياً، فرزندش در راه دوستي فرزندت شهيد خواهد شد و چشمهاي مؤمنين در سوگ او گريه خواهد کرد و ملائکه مقرّب بر او سلام خواهند داد.»
    سپس پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله) گريه کرد.
    مادرش از زنان آزاد نبط و به نقل برخي کتب، از خاندان «فرزندا» مي باشد.
    مسلم در تاريخ 28هـ.ق. متولّد شد و از همان آغاز تولد با خاندان عمويش علي(عليه السلام) ارتباط تنگاتنگي برقرار کرد. وي در سنين جواني با رقيّه دختر امام علي(عليه السلام)ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند به نام هاي عبدالله، علي و محمّد بود. از افتخارات مسلم بن عقيل اين است که در جنگ صفين در کنار امام علي(عليه السلام) حضور داشت. روز جنگ صفين امام علي(عليه السلام): امام حسن، امام حسين(عليهما السلام) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را به عنوان فرماندهان جناح راست لشکرش و محمدبن حنفيه و محمدبن ابي بکر و هاشم بن عتبة المرقال را به عنوان فرماندهان جناح چپ انتخاب کرد. گزينش وي از طرف امام علي(عليه السلام) از روح شجاعت و مردانگي مسلم بن عقيل حکايت مي کند.

    سفير حسين(عليه السلام)
    هنگامي که امام حسين(عليه السلام) دستور حاکم مدينه را در بيعت با يزيد نپذيرفت و به مکه سفر کرد. در مکه 18000 نامه از طرف کوفيان به دست ايشان رسيد که از وي دعوت کرده بودند، به کوفه رود. امام حسين(عليه السلام) در جواب آنها نوشت:
    بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
    از حسين بن علي به اشراف، مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد: هاني و سعيد آخرين فرستادگان شما، نامه هاي شما را آوردند. از مطالب آن آگاهي يافتم، سخن بيشتر شما اين است که «ما امام نداريم به سوي ما بيا، اميد است خداي متعال توسط تو ما را بر هدايت و راه حق فراهم آورد.» اکنون برادر، پسر عمو و شخص مورد وثوق خاندانم ـ مسلم بن عقيل ـ را نزد شما مي فرستم. از او خواسته ام تا احوال و امور و افکار شما را برايم بنويسد. اگر نوشت که بزرگان و انديشمندان و خردمندان شما بر آنچه فرستادگان شما مي گويند و در نامه هايتان خوانده ام، هم داستان اند. به زودي نزد شما خواهم آمد، به جانم سوگند امام و رهبر نيست، مگر آن کس که به قرآن عمل کند و عدل به پا دارد و حق را اجرا کند و خود را وقف راه خدا سازد. والسلام

    امام(عليه السلام) نامه را مهر کرد و مسلم را فراخوانده، نامه را به او داد و فرمود: تو را به سوي کوفيان مي فرستم. اين نامه هاي آنان به من است و خدا به زودي کار تو را آن گونه که دوست دارد و مي پسندد پايان مي دهد. اميدوارم من و تو در درجه شهدا باشيم. در سايه برکت و خير خداوندي رهسپار شو تا به کوفه درآيي، چون به آنجا رسيدي، نزد موثق ترين مردم آنجا جاي گزين و مردم را به پيروي از من فراخوان و از کمک به خاندان ابوسفيان بازدار. پس اگر آنان را در بيعت با من همدست ديدي زود به من گزارش کن تا به خواست خدا طبق آن عمل کنم. سپس دست به گردن مسلم انداخت و با او خداحافظي کرد و هر دو گريستند.
    مسلم مخفيانه راه مدينه را پيش گرفت و به مسجد پيامبر(صلي الله عليه و آله) رفت، نماز خواند سپس ميان خاندان خود رفته، خداحافظي کرد. قيس بن مسهّر صيداوي و همراه دو نفر (راه بلد) به نام عمارة بن عبدالله سلولي و عبدالرحمان بن عبدالله به سوي کوفه حرکت کرد.
    پس از مدتي راهپيمايي، به علت باد توفان و تاريکي هوا راه را گم کرده و دو نفر از آنها (عمارة بن عبدالله و عبدالرحمان بن عبدالله) از شّدت تشنگي به شهادت رسيدند. مسلم بن عقيل با هر سختي، بود خود را به آبادي رساند و نامه اي به اين مضمون براي امام حسين(عليه السلام) نوشت: «من از مدينه با دو راهنما رهسپار کوفه شدم آنان راه را گم کرده بازماندند. تشنگي شديد چنان برما روي آورد که آن دو، جان سپردند و من رهسپار شده تا به آب رسيدم. اين قضيه در مکاني به نام درّه خبيت روي داد و من آن را به فال بد گرفتم، اگر مي خواهي مرا معاف دار و ديگري را بفرست. والسلام.»
    و نامه را همراه قيس بن مسهّر صيداوي فرستاد.
    امام پاسخ داد: «امّا بعد، من نگرانم که ترس تو را به استعفا وا داشته باشد. هم اکنون به آن ديار که رهسپارت کرده ام رهسپار شو و سلام به تو باد.»
    جواب نامه که به دست مسلم رسيد، فرمود: «من از جانم نگران نبودم» و به راه خود ادامه داد. سرانجام مسلم بن عقيل وارد کوفه شد و در منزل مختار ثقفي منزل کرد. 18000 نفر از مردم با وي بيعت کردند، نامه اي براي امام نوشت و خبر داد.
    جاسوسان يزيد، پيغام فرستادند که اگر کوفه را مي خواهي بايد فردي مقتدر را در کوفه حاکم کني، يزيد نامه اي براي عبيدالله بن زياد نوشت و او را با حفظ سمت حکومت بصره، حاکم کوفه کرد. وي شبانه به سمت کوفه آمد. مردم به خيال اينکه امام حسين(عليه السلام)آمده است، از او استقبال کردند. وي وارد دارالاماره شد و سران کوفه را جمع و تهديد کرد که مسلم را رها کنند.
    مسلم که اوضاع را اين گونه ديد، تغيير منزل داد و به منزل هاني بن عروه وارد شد. شريک بن اعور يکي از دوستداران امام علي(عليه السلام) بود که همراه عمار ياسر در جنگ صفين حضور داشت. از بصره آمده بود و در منزل هاني استراحت مي کرد، شريک با عبيدالله بن زياد رابطه دوستانه داشت، به مسلم گفت: بهترين وقت است که از شرّ عبيدالله خلاص شوي من اطمينان دارم او به عيادت من خواهد آمد. هنگامي که آمد و نزد من نشست، من اشاره مي کنم که آب بياوريد در اين هنگام تو با شمشير او را بکش.
    عبيدالله همراه غلامش مهران، به عيادت شريک آمد. پس از مدتي شريک اشاره کرد، آب برايم بياوريد. اما مسلم اقدام نکرد، تا سه مرتبه درخواست آب کرد. مهران با چشم اشاره کرد و با عبيدالله خارج شدند.
    پس از رفتن آنها، شريک گفت: چرا نکشتي؟ مسلم گفت: «به دو دليل نکشتم:
    الف ـ هاني خوش نداشت که عبيدالله در خانه وي کشته شود.
    ب ـ حديثي از پيامبر برايم نقل کرده اند که فرموده است: مؤمن به غافلگيري کسي را نمي کشد.»
    عبيدالله، جاسوسي به نام «معقل» را با 300 هزار درهم به بهانه کمک به لشکر مسلم بن عقيل فرستاد، او نزد مسلم بن عوسجه رفت و با هم به خدمت مسلم رفتند. معقل، پول را تسليم کرد و به عبيدالله گزارش داد. مسلم در منزل هاني بن عروه است.
    عبيدالله دستور داد: مأموران هاني بن عروه را دستگير کرده و به قصر آوردند. عبيدالله گفت: «بايد مسلم را نزد من بياوري»، هاني بن عروه گفت: «نه به خدا هرگز او را نزد تو نخواهم آورد. من مهمانم را نزد تو بياورم تا تو او را بکشي؟»
    عبيدالله با عصا به صورت هاني زد، به طوري که بينيِ هاني را شکست و دستور داد او را زنداني کنند.
    هنگامي که مسلم متوجّه دستگيريِ هاني بن عروه شد، با 4000 نفر به طرف قصر عبيدالله حرکت و آن را محاصره کرد. عبيدالله که اوضاع را اين گونه ديد، سران قبايل مختلف را تطميع کرد. همچنين شايعه حضور مأموران شام را در نزديکي هاي کوفه، بين مردم منتشر ساخت.
    بيشتر مردم از پيرامون مسلم پراکنده شدند، مسلم براي اقامه نماز مغرب به مسجد آمد، در اين هنگام فقط سي نفر پشت سر مسلم نماز خواندند. پس از نماز، نگاه کرد، ديد فقط 10 نفر مانده اند. در کوچه هاي کوفه، پس از لحظاتي نگاه کرد ديد هيچ کس نيست. همان طور که غريبانه راه مي رفت، زني که بر آستانه در نشسته بود، او را ديد. مسلم گفت: «خدا تو را آب دهد مقداري آب برايم بياور» و نشست. زن آب آورد. مسلم پس از نوشيدن ظرف آب، همچنان نشسته بود که طوعه پرسيد: «مگر آب نخوردي، برو پيش اهل و عيالت». تا سه مرتبه مطلب را تکرار کرد و جوابي نشنيد. بار سوم، مسلم گفت: «اي کنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم»، گفت: مگر تو کيستي؟ گفت: «من مسلم بن عقيلم. اين قوم به من دروغ گفتند و فريبم دادند». زن گفت: براستي تو مسلمي؟ فرمود: آري.
    طوعه، او را به خانه خود برد و در اتاقي غير از اتاق خود اسکان داد. شام آورد، ولي مسلم شام نخورد، طوعه، پسري به نام بلال داشت، وي نيمه هاي شب به منزل بازگشت و متوجّه حضور مسلم در منزلشان گرديد. وي که با عبدالرحمان بن محمد اشعث دوست بود، جريان را به او گفت و او به عبيدالله گزارش داد.
    عبيدالله، عمرو بن عبيدالله سلمي را با 60 يا 70 نفر فرستاد. مسلم رجز خواند:
    أَقْسَمتُ لا أُقْتَلُ إِلاّ حُرّاً *** وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُکْراً
    براي اولين بار حمله آنها را دفع کرد، دوّمين بار، بر اثر ضربه اي که بکيربن حمران وارد آورد، لب بالايي مسلم پاره شد و دو دندان او شکست. مسلم همچنان به مبارزه ادامه مي داد، سربازان وقتي نتوانستند، مسلم را دستگير کنند، پشت بام رفته و با سنگ و آتش به او حمله مي کردند. محمد بن اشعث، که ضعف مسلم را ديد، به او گفت: «کارزار نکن تو در اماني»، مسلم تسليم شد.
    در مسير راه که او را به سوي عبيدالله مي بردند، مسلم گريه کرد. علّت را پرسيدند، فرمود: «من براي خودم گريه نمي کنم، براي کساني گريه مي کنم که به سوي من مي آيند، گريه من براي حسين و خاندان او است.»
    آنگاه به محمد بن اشعث گفت: «تو نمي تواني مرا نزد عبيدالله امان دهي، پيغام مرا به حسين(عليه السلام) برسان و بگو: با خاندانت برگرد، که کوفيان فريبت ندهند، آنان همان ياران پدرت هستند که آرزو داشت با مرگ يا شهادت از آنها جدا شود. مردم کوفه به تو دروغ گفتند با من نيز دروغ گفتند.»
    نزديک دارالاماره که رسيدند، ظرف آبي به او دادند تا بياشامد، ولي وقتي خواست بياشامد، پر از خون شد. بار دوم هم همينگونه شد. بار سوم آب ريخت، امّا اين دفعه دو دندان او در ظرف آب افتاد، مسلم فرمود: «حمد خداي را، اگر روزي مقرّر من بود آن را نوشيده بودم.»
    مسلم بن عقيل را نزد عبيدالله آوردند. او به عبيدالله سلام نکرد. شخصي گفت: چرا سلام نمي کني؟
    فرمود: «چرا به کسي که قصد جانم را دارد، سلام کنم؟» عبيدالله گفت: حتماً کشته مي شود.
    مسلم بن عقيل، عمربن سعد را به کناري کشيد و گفت: «وصيتي دارم: 1 ـ مدتي که در کوفه بودم، 700 درهم قرض کرده ام آن را ادا کن، 2 ـ پس از مرگم، جسد مرا دفن کن 3 ـ قاصدي نزد امام حسين(عليه السلام) بفرست و او را از شهادتم خبر ده.»
    سپس به دستور عبيدالله، او را بالاي دارالاماره بردند، مسلم در مسير راه به خاندان پيامبر درود و صلوات مي فرستاد هنگامي که بالاي قصر رسيد فرمود: «خدايا! ميان ما و قومي که فريبمان دادند و دروغ گفتند، داوري کن.»
    بکر بن حمران از ياران ابن زياد، سر مسلم را از بدن جدا کرد و برگشت. عبيدالله ديد بسيار هراسناک است. گفت: چه شده؟! گفت: «هنگامي که سر مسلم را از بدن جدا کردم، مردي سياه چهره و بد صورت را در برابر خودم ديدم که انگشت به دهان مي گزيد. از ديدن او به حدّي ترسيدم که تا کنون در عمرم اين چنين نترسيده بودم.»
    پس از شهادت مسلم و هاني بن عروه، به دستور عبيدالله سر آن دو را نزد يزيد فرستاد و مأموران پيکر بي سر آنها را در بازار کوفه چرخاندند.

    آستانه مسلم بن عقيل
    پس از شهادت مسلم و هاني با موافقت عبيدالله، قبيله مذحج، پيکر پاک آن دو را کنار دارالاماره به خاک سپردند. شايد اين مکان به اين دليل انتخاب شد که قبر آنها زير نظر حکومت باشد و رفت و آمد شيعيان را زير نظر داشته باشند. تا سال 65هـ.ق. قبر آن دو، بدون سايبان بود. در اين سال مختار ثقفي دستور اوّلين بناي آستانه مسلم را صادر کرد و براي قبر او حرم و گنبدي تأسيس نمود و نام آن دو را روي سنگ مرمر حک کرد و آنها را روي قبور آنها گذاشت.
    در سال 368هـ.ق. حرم و بارگاه مسلم بن عقيل، توسط عضدالدوله ديلمي تجديد بنا شد. وي خانه هايي اطراف حرم ساخت و حقوق ماهيانه اي براي ساکنين جوار آستانه بر قرار کرد. در سال 656هـ.ق. آستانه توسط محمدبن محمود رازي تعمير گرديد.
    در سال 1263هـ.ق. توسط آيت الله محمد حسن صاحب جواهر، تعميرات اساسي در آستانه صورت گرفت.
    در سال 1384هـ.ق. آيت الله سيد محسن حکيم دستور تجديد بناي اساسي آستانه را صادر کرد و به همت حاج محمد رشاد، گنبد طلا کاري شد و در اين راه 180 هزار دينار عراق هزينه گرديد.

    منبع: ره توشه عتبات عاليات؛ جمعي از نويسندگان

    .